Born Villain

Born Villain

The smoker diaries
Born Villain

Born Villain

The smoker diaries

تو هم که هر دفعه که ما رو میبینی...

بعضی وقتا به دیوونگیام افتخار میکنم! حس میکنم این کارا خیلی چیزا رو به خودم و بقیه ثابت میکنه که بهش نیاز دارن. مثل دیروز که ظهر تصمیم یه مسافرت کوتاه گرفتم و رفتم و دو ساعت توی مقصد بودم و برگشتم! که دوازده شب شده بود.

...

.این فیلمو چند بار دیدم.. خیلی حرف توشه حرفایی که یا خودم دلم میخواد بزنم یا بقیه دلشون میخواد به من بزنن یا بقیه میزنن!

این سکانسشو بارها دیدم که استادش اینا رو میگه:


.. تو خودتو داری گول میزنی. تا حالا تو این دو سال چقدر تونستی به قول خودت این قطعه ی "ماه" رو بنویسی؟ ها؟ یکم واقع بین باش.گرچه هیچ چیز واقعی تو اون کله نیست. این نبوغ نیست یه جور خود آزاریه.تو رو قطعه ای که هنوز ننوشتیش اسم گذاشتی. آدمای دوروبر خودتو تحقیر میکنی چرا؟ دلیل نمیشه فکر کنی که ادم خاصی هستی یا یه چیز خاصی هستی...


شبیه این جمله هارو بارها شنیدم. از بچگی. متنفرم از این فکر. 

یه مشت آدم میشینن گوش میدن. به چیزی که روزای عمرم پشتش گذشته.. آخرشم از روی حماقت محض شروع میکنن به دست زدن. حالم به هم میخوره. کی میفهمه با این کلیدا چی دارم میگم.

دردناک تر اینه که "خودش" فقط داره اینا رو میخونه.. خلاصه ی روزای مزخرفی که قراره ادامه داشته باشه.. معلوم نیست تا کی.

فروردین.. دوباره سالگرد یه اتفاق دردناک.هرچند همه چیزش توی آذر قبلش شکل گرفته بود.


سرگیجه

.. بوی خون و بارون میاد


قول داده بود با خورشید آشتی کنه.پرده رو بکشه کنار و زیر گرمای همیشگیش بمونه.. 

ولی "اون" برگشت

تو همون روز لعنتی.که از نور خبری نبود و تاریک تر از همیشه فقط صدای بارون شنیده میشد.

در و باز کرد و همون فرشته ی یه سال پیش و دید.. خیس.   

سکوت.

دیگه نمیخواستش.. یه سال شب و روزش فکر اون شده بود. حالا چرا برگشته؟ 

فرشته ش نشست روی تنها مبل خونه. 

هیچ حرفی نمیزد.. هردوشون میدونستن قراره چی بشه..

.

.

بوی خون و بارون میاد.. 


پ ن- قراره بنویسم.. دوباره. 

نگاره!

دلم برای یکی تنگ شده. یکی به اسم نگاره!. پارسال نزدیک بود.. رفت. بعضیا هستن که ذاتا با بقیه فرق دارن و این فرق تو رفتارشونم مشخصه. ولی بعضیا رفتارشون مثه همه ست.. ولی درونشون کاملا جداست از بقیه. این نگاره اینطوری بود.اینقدر خاص بود که بی اختیار همیشه جلو اسمش یه علامت (!) میذاشتم. خیلی وقتا حتی کمک میکرد بهم تو تصمیم گیریام..

دیشب یادش افتادم.. همین

قرمز و سیاه و سفید

یادش به خیر.. پارسال همین روزا بود یه آلبوم کوتاهی که شیش ماه روش کار کرده بودم و بیکلام بود واسه ولنتاین بهش هدیه دادم. واسه اون ساخته بودمش.. از همون روزای اول که باهاش آشنا شده بودم شروع کرده بودم. گفت بهترین کادوی ولنتاینی بوده که گرفته. هر چند شب همون روز یه آدم عوضی یه مدت رابطمونو خراب کرد.. بگذریم. 

امسال که اصلا دستم بش نمیرسه ولی خودش احساسمو راجع به خودش میدونه. چقدر فرق کرده روزا.. از پارسال تا حالا هیچ کاری رو کامل نکردم هرچی بوده نصفه و نیمه مچاله شده. دستم اصلا به کار نمیره یه چیزایی گاهی میاد مینویسمشون بعد از یه مدت هم. انگار تنها انگیزم همون بود

آدمی نیستم که وقایع خاص برام مهم باشه ولی اگه یه روزی مشخص شده واسه اینکه آدم علاقشو ابراز کنه!پس منم باید این کارو بکنم هرچند اصلا نیازی نمیبینم که دوباره بخوام بگم که بشه هزار بار و عادی بشه شنیدنش!تو این اوضاع شاید کسایی که از نزدیک منو میشناسن تو ذهنشون میگن این آدم اصلا به چیزی میتونه علاقه داشته باشه؟! بشون حق میدم این یه سال خیلی عوض شدم.. از آذر پارسال.به هر حال.. اون جمله ای که قبلا هزار بار گفتمو یه بار دیگه واسه خودت تکرار کن از طرف من.. منم امیدوارم فایده ای داشته باشه!

مغز

صدا میشنوم.

حواسم به خیلی چیزا نیست. چند وقته. همش با تلنگر و تکرار به حرفای بقیه گوش میدم. صدا میشنوم. صدای نفس. صدای نفسای ضعیف یه نفر توی سکوت. فکرم بدجوری مشغولش شده. یه وقتایی حس میکنم تشنه ی کشتن یه نفرم.

بدجوری عصبیم کرده. بعضی وقتا قطع میشه و یه سوت کوتاه میشنوم.. و سکوت. بعد یه مدت دوباره میاد.دوباره یه آدمایی رو دارم خط میزنم.اصلا چه نیازی بهشون هست مغز من پیاده رو نیست جای یه نفره که خوشبختانه خودش میدونه با اونم خودشم نوشته هامو میخونه.یه زمان احساس میکردم صدای قلبشم میشنوم! 

حالام صدای نفس.. هرکسی میتونه باشه هیچ ایده ای ندارم راجبش.

تمامی دینم به دنیای فانی

شراره ی عشقی که شد زندگانی

به یاد یاری خوشا قطره اشکی 

ز سوز عشقی خوشا زندگانی..


پ ن. همین که برگشتی و داری برام کامنت میذاری خیلی حالمو عوض میکنه.. جوابتم دادم زیر کامنتت :)

حالا درسته که اوضاع خوبی ندارم ولی یه سوالی تو ذهنم میپیچه که عصبیم کرده..

چرا؟ واقعا چرا؟ 

واقعا چرا وقتی درصدارو نشون میدادن آقای فردوسی پور میخندید؟!

میخ!

حال و روزم مثه سگ هار ه که فقط پارس هاشو میشماره

روز.شب.

چرخه ی زندگیم در حال حاضر.. درس.نوشتن.سریال خاطرات خون آشام.. گاهی این ذهن کرم خورده یه چیزی تحویل میده. مینویسمش و اینکه کی قراره اینا نواخته و ضبط بشه هیچ ایده ای واسش ندارم. فعلا که دو هفته س اصلا دستم به ساز نخورده. به این که قراره یه تغییر اتفاق بیفته یا نه اصلا فکر نمیکنم ولی انگار یه چیزایی داره عوض میشه. 


پ ن. همین که برگشتی و داری برام کامنت میذاری خیلی حالمو عوض میکنه.. جوابتم دادم زیر کامنتت :)

نمیدونم این حسی که الان دارم چه اسمی داره.فهمیدم کسی که همه ی نوشته هام و زندگیم به خاطر اونه و از وجود اون گرفته میشه اینا رو میخونه.