دیروز کنکور داشتم.. هنر. خوب دادم. حداقل به نظر خودم!
الانم اولین روزیه که نه دغدغه ی درس دارم نه دغدغه ی یک رابطه. که از خودم هر دقیقه بپرسم از این به بعد قراره چطور بگذره یا اینکه الان باید چیکار کنم.. همونطور ک از چند ماه پیش منتظره این روزا بودم ساختن چند تا آهنگ رو شروع کردم. روز های آرومیه.. این روزا تقریبا مرده ام. حتا الان با اینکه یک سال با احساساتم بازی شده حس میکنم هیچ نظری راجع به این اتفاق ندارم. کاملا بی حسم. تمامه دغدغه م شده این آهنگا. دارم واسه خودم میسازم.. ترس، ناامیدی، شکست.. و گاهی صداهایی ک میشنیدم و هنوز میشنوم.. بهم میگن چیکار کنم. شاید خودمم. شاید بخشی از من که هنوز زندس.. هنوز زندس و از زیر یه آوار وحشتناک داره داد میزنه.
احساس بی ارزش بودن میکنم. لحظه های هر روزم به جای صدای لرزش گوشیم که هر سی ثانیه میشنیدم پر شده از سکوت.. ساکت ساکت.. تا اینکه بلاخره از ته تخیل پوسیده م ی صدایی بشنوم و بزنمش و بشه چند ثانیه آهنگ..
صدای پیانو رو دوست دارم، هیچوقت برام تکراری نمیشه، خیلی راحت اجازه میده ی آدم بی ارزش پشتش بشینه و کلیداشو لمس کنه..
نمیدونم چرا ولی صدای Marilyn Manson خیلی آرومم میکنه، باید گوش بدم.
فعلا اینم خلاصه.