.. بوی خون و بارون میاد
قول داده بود با خورشید آشتی کنه.پرده رو بکشه کنار و زیر گرمای همیشگیش بمونه..
ولی "اون" برگشت
تو همون روز لعنتی.که از نور خبری نبود و تاریک تر از همیشه فقط صدای بارون شنیده میشد.
در و باز کرد و همون فرشته ی یه سال پیش و دید.. خیس.
سکوت.
دیگه نمیخواستش.. یه سال شب و روزش فکر اون شده بود. حالا چرا برگشته؟
فرشته ش نشست روی تنها مبل خونه.
هیچ حرفی نمیزد.. هردوشون میدونستن قراره چی بشه..
.
.
بوی خون و بارون میاد..
پ ن- قراره بنویسم.. دوباره.
ببین...الان بیشتر بوی گل سوسن می آد..

شوخی کردم ناراحت نشی..من باب تلطیف فضا بود..
نه بابا ناراحت چرا
اسمم یادم رفت..
.